هرازگاهی بیاختیار یاد لیلا میافتم. نه فقط روزهای آخرش، بلکه معجونی از سراسر ایامی که با هم گذراندیم. آن ماههای پایانی، چه تلاش و تقلایی میکرد برای نبودن، برای مُردن. چقدر سیر بود از زندگی و حیات، زندگیِ توام با رنج و درد، رنجی که انگار بیدلیل گریبانش را گرفته و گلویش را میفشرد. چقدر سخت بود دیدن آن روزهای لیلا.
به اطرافم نگاه میکنم. انسانهای به ظاهر سالم را میبینم. ساکت و بیانتظار از کنارم رد میشوند، به دنبال گذراندن روزهایی که لیلاهای بسیاری را ربوده. چقدر تلاش میکنند برای بقاء، برای زندگی. مگر اینها درد و رنج ندارند؟ لابد نه! آنقدری که آرزوی مرگ کنند، نه. روزگار غریبی است. گمان نکنم ربطی به ویژگیهای زمانه داشته باشد. ربط مستقیمی با سن و سالم دارد. بعد از گذشت سیوچهار سال، بعد از دیدن مرگ عزیزان و نزدیکان، دیگر نمیتوانم مانند گذشته آرام و بیدغدغه باشم، مثل دوران کودکی، آزاد و رها، از بند غم و رنجهای عمیق روزگار؛ نمیتوانم.
دنیا با ما کار دارد انگار. چشمهای نافذ، پنجههای قوی و دستهای زمختش این را میگویند: من با تو کار دارم. تو قرار نیست بمانی، باید بروی. نمیتوانم دلبستگیهایت را ببینم. دلم برایت میسوزد. چه بهتر که خودم کارت را یکسره کنم. نباید بمانی. ذرهذرهات را به خاک خواهم سپرد. تمام استخوانهای ریز و درشتت را خواهم شکست. تو را زنده و خوشحال رها نخواهم کرد. من تو را بسیار دوست میدارم. باید بروی. شانههای من جای ماندن تو نیست. دلت را از درد و رنج آکنده خواهم کرد. دستهایت را مانند چوبی خشک، چشمهایت را خسته و بیرمق، گوشهایت را بیزار و بیمیل، پاهایت را بیجان، من همه وجودت را خواهم ستاند. باید جور و پلاست را جمع کنی. من تو را دوست میدارم. من خیرخواه توام. نمان. در این بیغوله نمان. خانه خراب میشوی.
درباره این سایت