سلام به روی ماهتون و مون.
چند وقتی بود که قصد داشتم یک عدد حلقه مطالعاتی فابریک درباره فلسفه دین تشکیل بدم که خب، مثل خیلی از تصمیمات دیگه نشد و به نظر میاد کار دشواری باشه و نشه.
و چون یکی از اهدافم از تشکیل این حلقه، مرور و تثبیت درسهای خوانده شده بود و هست، بر این شدم که این وبلاگ رو درست کنم و مطالبم رو اینجا بارگذاری کنم. یعنی رویه اصلی به این شکله که مثلا، یک کتاب درباره معرفتشناسی رو دست میگیرم و خلاصهش رو اینجا میذارم و احیانا نظرات خودم رو هم بهش اضافه میکنم و امید دارم دیگران هم در این بحث شرکت کنن.
شمای بازدیدکننده، که احیانا در حیطه فلسفهدین مطالعاتی دارین، میتونین پیشنهاد کتاب بدین و در صورت مقبول افتادن نزد حقیر :) خوانده میشه و خلاصه و .
اضافه کنم که اینجا، مطالب دیگری رو هم خواهم نوشت.
امیدوارم آهسته و پیوسته به سمت این هدف پیش بریم.
یا حق.
بنده محمود گیلک» هستم. زاده شده در استان گلستان، کوچیده شده به کشور قم، به دست روزگارِ فلانشده. حضور جدی من در مجازی برمیگرده به حدود دو سال پیش، با ورودم به توییتر؛ این شبکهی تودرتو و بسیار وقتگیرِ مجازی. بارها و بارها دیاکتیو کردم ولی نشد که ترکش کنم. اخیراً در حرکتی انتحاری، کانالم در تلگرام و همینطور اکانتم در توییتر و اینستاگرام رو پاک کردم. چرا؟ شاید بعدا براتون نوشتم. از اونجایی که به نوشتن بسیار علاقمندم، به وبلاگنویسی پناه آوردم؛ تا هم ردپایی از گذشته باقی نمونه، هم وقتم رو پای هر رطب و یابسی تلف نکنم و هم به نوشتنم ادامه بدم. امیدوارم همینجا آروم بگیرم و به گذشتههای تلخ برنگردم.
با شبکههای اجتماعی انس گرفتهایم، انس گرفتهام. روزها که مشغول کارها و افکارم هستم، یکهو فیلَم یاد هندوستان میکند. باید برود و اینجا و اکنون را رها کند و به دوست و مونس همیشگیاش سری بزند؛ چاقسلامتی و خوشوبش، درددل و نوازش. باید همهجوره کنار هم باشیم، تا آرام بگیرم و گاهی، درحالیکه از او دلزده شدهام، برگردم سراغ کارهای اصلیام. او جایی نمیرود. ثابت، گوشهای کِز میکند، تا دوباره من خسته شوم، تا دوباره دلم برایش تنگ شود و به یادش بیفتم. وای از روزهایی که در دسترسم نباشد، وای. اصلا برایم قابلتصور نیست. نمیخواهم اصلا دربارهاش حرف بزنم.
بگذریم. من بودم و مونس همیشگی. بیهیچ درخواست و توقعی. فقط من را میخواهد، اینکه ساعاتی را با او بگذرانم. هر قدر بیشتر، بهتر. او از من سیر نمیشود. ولی گاهی او برای من یکنواخت و تکراری میشود، طوریکه میخواهم روزها و ماهها نبینمش.
راستی چرا تا این حد به او دل بستهام؟ چرا اینقدر برایم مهم شده؟ این نقش مهم را چه کسی به او داده؟ شاید از خضوع و فرمانبرداریاش باشد. ببین چقدر ساکت و بیسروصدا آن گوشه نشسته و انتظار من را میکشد! چشمهای پاک و معصومش را ببین! تو بودی دل نمیبستی؟ آیا هر کسی خواهان داشتن چنین مونسی نیست؟ نمیدانم. شاید علت دیگری داشته باشد. خُب، او نباشد، این جای خالی را چه چیز یا چه کسی پر میکند؟ چه کسی برای من، او میشود؟ تنهاییام را چه کسی پر میکند؟ نوازشم کند، من را ببیند و تحسینم کند؟ درددلم را به کدام سنگصبور بگویم، حرفهای مگویم را! ناسلامتی من انسانم، اینطور نیست؟ بعد از او چه کسی من را ببیند؟ اصلا من را میبینی؟ صدایم را میشنوی؟ آهای، با توام!
خودت قضاوت کن. جای او پرشدنی نیست. شاید بپرسی، قبلا، بدون او چه میکردم. بله، سوال بجایی است. جوابش را میدانم. آن روزها شعلهای، شمعی درونم روشن بود. وجودم را گرم میکرد. هر وقت دلتنگ میشدم، با او نجوا میکردم. راستش را بخواهی، آن اواخر، حتی از دستش خسته هم نمیشدم. جور دیگری بود. جور»، طور»، این کلمات را شنیدهای؟ اینها را تو نمیفهمی. گمان میکنی چون فرق سیبزمینی و درخت را میدانی، پس جور و طورِ دیگر» را هم میفهمی. اینکه شبهای جوانیات را با زیباروترین فرشته آسمانی سر کنی و الان، همبستر پیرِ زشترویی باشی که در جوانی هرزهی کوچه و بازار بوده، این را تو میفهمی؟ نمیفهمی.
حالا، آن شمع نیست؛ شعلهای نیست. جای خالیاش، شب و روز، فریاد میکشد. مونسش را میخواهد. هنوز گرمای حضورش را حس میکنم. ولی افسوس، که نیست. او رفت و من را تنها گذاشت، با این پتیارههای هرزهجان. شاید هم نه، من او را ترک کردهام. شاید او هم در پی من است. شاید روزی دوباره به هم رسیدیم. شاید. انسان به امید زنده است. امید.
بنده محمود گیلک» هستم. زاده شده در استان گلستان، کوچیده شده به کشور قم، به دست روزگارِ فلانشده. حضور جدی من در مجازی برمیگرده به حدود دو سال پیش، با ورودم به توییتر؛ این شبکهی تودرتو و بسیار وقتگیرِ مجازی. بارها و بارها دیاکتیو کردم ولی نشد که ترکش کنم. اخیراً در حرکتی انتحاری، کانالم در تلگرام و همینطور اکانتم در توییتر و اینستاگرام رو پاک کردم. چرا؟ شاید بعدا براتون نوشتم. از اونجایی که به نوشتن بسیار علاقمندم، به وبلاگنویسی پناه آوردم؛ تا هم ردپایی از گذشته باقی نمونه، هم وقتم رو پای هر رطب و یابسی تلف نکنم و هم به نوشتنم ادامه بدم. امیدوارم همینجا آروم بگیرم و به گذشتههای تلخ برنگردم.
وقتی هوشیاری پایین بیاد و دردی هم داشته باشی، نمیفهمی دقیقاً چه مرگته؛ منشا درد رو پیدا نمیکنی. انگار مثل خون میره توی تمام وجودت. خب طبیعتاً، وقتی هم نفهمی چته، نمیتونی درمانش کنی.
این هوشیاری به دلایل مختلفی زایل میشه. مثلاً وقتی خوابی و بعد چند ساعت کلنجار با یک درد، از خواب پا میشی. هنوز گیج و منگ خوابی؛ نمیدونی اوضاع از چه قراره. تمام بدنت توی فشاره و همچین که عقلت اومد سر جاش، تازه میبینی، بله، مثلا دندونته که داره بازی در میاره. قبل از هوشیاری، درد، مثل یه صدای گنگی بود وسط بیابون، مثل گرگومیشِ اول صبح؛ بعد هوشیاری میشه یه توپ واضح و کوچیک توی بغلت. میبینیش؛ میشناسیش؛ میری که درمانش کنی.
دیگه چی گنگ و ملنگمون میکنه؟ همین جناب مجازی. بهش نمیاد، نه؟! خیلیهامون گیجِ این دنیای پوچ و میانتهی شدیم. دردهامون رو هَم زده و نمیشه از هم تشخیصشون داد. مجازی آدمها رو مسخ و سردرگم میکنه. میبینی چقدر اینها به در و دیوار میزنن؟ میبینی اصلا نمیدونن دنبال چیان و دردشون کجاست؟ صبح تا شب و شب تا صبح. مخدر اثر میکنه، نعشگی، خماری و دوباره مخدر، چرخهی تباهی، دور مبتذلِ بطالت. کنار جدولهای مجازی پرِ معتادهاییه که دیگه نمیدونن چیان. ناامید، رنجور، ناتوان. ولی سینهشون جلوعه. یه روز یه بنده خدایی که بعد از بیست سال، تریاک رو ترک کرده بود بهم میگفت: میدونی اون معتادی که کنار خیابون چمباتمه زده و تلوتلو میخوره و مردم شماتتش میکنن، توی دلش چی میگه؟ میگه: بدبختها، شما چمیدونین من چه حالِ باحالی دارم، شماها چی میفهمین آخه!!!»
هوشیاری که زایل شد نمیفهمی چته! اول باید دنبال هوشیاری بود؛ یه جاهایی هم بهش میگن یقظه».
هرازگاهی بیاختیار یاد لیلا میافتم. نه فقط روزهای آخرش، بلکه معجونی از سراسر ایامی که با هم گذراندیم. آن ماههای پایانی، چه تلاش و تقلایی میکرد برای نبودن، برای مُردن. چقدر سیر بود از زندگی و حیات، زندگیِ توام با رنج و درد، رنجی که انگار بیدلیل گریبانش را گرفته و گلویش را میفشرد. چقدر سخت بود دیدن آن روزهای لیلا.
به اطرافم نگاه میکنم. انسانهای به ظاهر سالم را میبینم. ساکت و بیانتظار از کنارم رد میشوند، به دنبال گذراندن روزهایی که لیلاهای بسیاری را ربوده. چقدر تلاش میکنند برای بقاء، برای زندگی. مگر اینها درد و رنج ندارند؟ لابد نه! آنقدری که آرزوی مرگ کنند، نه. روزگار غریبی است. گمان نکنم ربطی به ویژگیهای زمانه داشته باشد. ربط مستقیمی با سن و سالم دارد. بعد از گذشت سیوچهار سال، بعد از دیدن مرگ عزیزان و نزدیکان، دیگر نمیتوانم مانند گذشته آرام و بیدغدغه باشم، مثل دوران کودکی، آزاد و رها، از بند غم و رنجهای عمیق روزگار؛ نمیتوانم.
دنیا با ما کار دارد انگار. چشمهای نافذ، پنجههای قوی و دستهای زمختش این را میگویند: من با تو کار دارم. تو قرار نیست بمانی، باید بروی. نمیتوانم دلبستگیهایت را ببینم. دلم برایت میسوزد. چه بهتر که خودم کارت را یکسره کنم. نباید بمانی. ذرهذرهات را به خاک خواهم سپرد. تمام استخوانهای ریز و درشتت را خواهم شکست. تو را زنده و خوشحال رها نخواهم کرد. من تو را بسیار دوست میدارم. باید بروی. شانههای من جای ماندن تو نیست. دلت را از درد و رنج آکنده خواهم کرد. دستهایت را مانند چوبی خشک، چشمهایت را خسته و بیرمق، گوشهایت را بیزار و بیمیل، پاهایت را بیجان، من همه وجودت را خواهم ستاند. باید جور و پلاست را جمع کنی. من تو را دوست میدارم. من خیرخواه توام. نمان. در این بیغوله نمان. خانه خراب میشوی.
کسی که وقت سحر الهیالعفو» میگه، از تمام مناسبتهای رایج زمانه، هر زمانهای، خارج میشه. خیالِ دیده شدن، که شاید تبِ بیدرمان این روزگاره، از اساس نفی میشه. نوک پیکان رابطه، جهتش تماماً عوض میشه. به سمتی میری که باید تمام جهتهای قبلی رو تغییر بدی، فراموششون کنی، حتی بهشون فکر هم نکنی. یک نیمنگاه هم کامت رو تلخ میکنه. حیات، حیات دیگهایه. مخ آدم آروم میگیره؛ چون دیگه قرار نیست نقشی اضافی داشته باشه. همونجایی قرار میگیره که باید. به قول علامهحسنزاده: بیداری مِی تلخوش است، با هر کامی سازگار نیست». منی که دوست دارم دائم عضوی از جامعه، جامعهی هزارپاره، باشم، منی که عادت کرده نقشهای انتزاعی و میانتهی ایفا کنه، سخته براش تمام درها رو ببنده و خودش رو در یک تنهایی حبس کنه. تا طرف مقابلت هم از گنگی در بیاد و واضح بشه جونت بالا اومده. به قول یکی از اساتید که اولش مثل یک شبح به نظر میاد، کمکم میری جلوتر و بهتر میبینیش. خلاصه، باید تن داد، چارهای نیست. باید رفت.
درباره این سایت